سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://lahotiyan313.ParsiBlog.com
 
لینک دوستان

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


[ پنج شنبه 91/10/28 ] [ 10:34 عصر ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]

کارنامه‌ام

پر از تقلب و گناه

خط خطی سیاه

هیچ وقت درسخوان نبوده‌ام ولی

در شب تولدت

مثل کاج

توی طاق نصرت محله کار کرده‌ام

شاخه‌های خشک داربست را

بهار کرده‌ام

*

راستی دو روز قبل

سرزده به خانه‌ی دل امید - همکلاسی‌ام - سر زدی

ولی چرا

به خانه‌ی حقیر قلب من نیامدی؟

رد شدم، قبول

ولی به من بگو

کی به من اجازه‌ی عبور می‌دهی؟

راستی اگر ببینمت

به من هر چه خواستم می‌دهی؟

کارنامه‌ی مرا

دست راستم می‌دهی؟

نا امید نیستم ولی به خاطر خدا

از کنار نمره‌های زیر ده عبور کن!

ای عصاره گل محمدی!

فصل امتحان سخت ما ظهور کن !


[ پنج شنبه 91/10/28 ] [ 10:29 عصر ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛


آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”


مشتری پرسید: “چرا؟”


آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد

و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”



مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.


آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..


مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”


آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”


مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا

نمی‌شد.”


آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”


مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود

دارد.”

 


[ چهارشنبه 91/10/27 ] [ 3:34 عصر ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]

.


.بسم رب الزهــــــــــــرا سلام الله علیها..
.
.

میروی چقدر زود ماه من...

ببخش مرا که میگویم...ماه من!!!

هنوز که با تو درد دلی را نگفتیم...

ماه من...

هنوز که سیر نگاهِ پرچم سیاه عزایت نشدیم...

ماه من...

اگر بروی ماه من...

دیگر غروبهای نهر خین ...

نه دیگر ...نه!!

رمل های فکه...

بخدا ...

تشنگی های ظهر عاشورایت چیزی دیگری بود....

انگار گلویم را بغض تشنگی می فشارد...

اصلاً گلویم انگار خجل میشود...آبی را فرو دهد....

اگر التماس نفس های بند بندم نبود!!!

هرگز آب را لبیک نمیگفت...انگار...

ماه من اگر تو بروی...

پیراهن سیاهم با من غریبی میکند...انگار...

ماه من اگر بروی...

دق میکند....دل من

تا رسیدن فاطمیهــــــــــ ...

اصلاً ماه من...

بیا....دلــــــ ِ سیاهم مال تو...

یا که نه...!!!

نفس های بند بندم مال تو...

یا که نه!!! اصلاً...

بیا این جوانی ام با تمام حال و روز پیریَش مالــــــِ تو...

فقط ذکر " حسینتــــــــــ... " مالـــــــ ِ من...

.

.

آخــــــــــر نمیشود!!!

نمیشود...

اینـــــ ج ا...

در میان این آدمها...

بلند ...گریه کرد!!!

کرب بلا که هیچ...

زیاد است...برای دلدادگی ناچیز من...

بخدا سخت است...!!! ماه من...

حکایتـــــِ...

وصله ناجور بودن را میدانم!! ماه من...


اما...

حکایتـــــــِ...

" حُـــــــــــر " را که میدانی...؟؟!! ماه من...


.

.

من قانعم ماه من...

به یک جای کوچک...

نزدیک در...

زیر چادری سیاهــــــــ و خاکـــــــــــ ی...

با کمی...!!!

با کمی...اشـــــــــ ک...

برای کف دستانم...

تا شبهای فاطمیهـــــــ...

.

.

فاطمیهـــــــ...

که بیاید....

دیگــــــــ ر نمیخواهد زیاد دنبال بهانه بگردیم...

برای سرخی چشمانمان...

برای بغض گلویمان...

دیگـــــــــ ر کسی نمیپرسد...

چ را...؟؟

نفس نفس میزند...

دیگـــــــــ ر کسی نمیپرسد...

این عاشقِ....

دلداده ی...

دل خون...

مگــــــــ ر صاحب ندارد...؟؟!!!


.

.

.

یا انیس من لا انیس...



اللهُمَّ بفاطِمَة و اَبیها و بفاطِمَة و بَعلِها و بفاطِمَة و بَنَیها بفاطِمَة و السِّرِّ المُستَودَع عَلیهااِقض حاجَتی و صَلی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ و آل مُحَمَّدٍ....

.
.

قابل بودیم اگر...
دعایمان کنید...شاید!!


[ شنبه 91/10/23 ] [ 8:48 عصر ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]

صبوری به پای تو سر می گذارد

غمت داغ ها بر جگر می گذارد

کمی خواستم از غریبی بگویم

نه؛ این بغض سنگین مگر می گذارد؟

و من نیستم بدتر از مرد شامی

نگاه تو در من اثر می گذارد

کریمی که از کودکی می شناسم

قدم روی چشم ترم می گذارد

دلم باز با یاد غم هایت آقا

غریبانه سر روی در می گذارد

....

نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی

که دندان به روی جگر می گذارد


[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 10:57 صبح ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 60268