سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://lahotiyan313.ParsiBlog.com
 
لینک دوستان

 

دیشب تو هیئت حاجی خیلی یاد شما بودم...تو این شبای عزیزاگه یاد منو دوستام بودید خیلی دعامون کنید که محتاجم.

با بچه ها قرار گذاشتیم ساعت 5حرم بی بی باشیم تا بعد زیارت بریم گلزار اول حاج خانوم و خانواده رو رسوندم فیضیه برا مراسم حاج مهدی و بعد رفتم سمت قبر آیت الله بهجت(ره)حرم شلوغ بود قرار ما سر قبر آقا بود امیر علی رو دیدم دست تکون دادم اومد پیشم خیلی طول نکشید مجتبی وحسینم اومدن اما از سینا خبری نبود خیلی منتظر موندیم وچون وقت اذان بود برا نماز حاضر شدیم تو صف نماز جماعت بودیم که سرو کله اش پیدا شد تا اومد توضیح بده نماز شروع شد و سینا خودشو توصف جاداد.بعد نماز بدون حرفی رفتیم سمت پارکینگ تاسوار ماشین شیم که مثل همیشه سینا سکوتو شکست وگفت:بجون خودم من مقصر نبودم ولی عذر میخوام.

امیر علی گفت:ایراد نداره پیش میاد دیگه.حالا بیخیال شو.

 سینا گفت: نه!!!!!!!!!!!! باید توجیهتون کنم بجون امیر خودمم خیلی ناراحتم ولی مادرینا سر خواستگار ریحانه جر وبحث داشتن موندم دعوا نشه ومادرو آروم کنم.ریحانه ام که حساس!!!!از لجش رد نکنه یارورو خوبه.

مجتبی گفت:چی شده مگه؟ما گفتیم بعد محرم یه عروسی افتادیم.

 سینا گفت :3ماهه اومدن اماآقاجون نه جواب رد میده نه مثبت انقد معطل کرد تا محرم شد بعدشم صفر . همه نظرشون مثبته مادرم داره از دستش دق میکنه.آخه از 1ماه پیش آقاجون شمشیرشو از رو بسته.

حسین گفت:بیچاره ریحانه خانوم.درکش میکنم!

سینا (با صدای زنونه) گفت :آره سخته خواهرجون... چندتا خواستگارتو اینجوری رد کرده بابات؟اون آخری یادته؟!!! همه زدیم زیر خنده.

امیر علی گفت:سینا توروخدا نخندون .خب نیست شب محرم انقد بخندیم.

حسین گفت:خیلی بی درکی .دختر نیستیم ،3ساله منتظرموقعیت خوب برای خواستگاری که هستیم.

سینا گفت:بجون داداش یادم رفته بود توام داغ داری ببخش.

بعد از سکوتی طولانی گفتم:خب حالا کم تیکه بنداز خودتم اسیر میشی... آقات چیکارمیکنه که میگی شمشیر از رو بسته؟

سینا با خنده گفت:هیچی حرف نمیزنه! اولش یه دعوای حسابی باهامون کرد ولی بعدش فقط سکوت کرد!انگار باهممون قهره.مادر میگه سکوتش برام عجیبه.

دیگه صدای سینا و بچه ها رو نمیشنییدم.فقط «سکوت»واژه ای بود که تو ذهنم غلت میخورد و بعد صدای پای قافله ای که هر لحظه نزدیکونزدیکتر میشد،ناگهان صدای قافله خاموش شد وفقط باد بود که زوزو میکرد ورمل ها را جابجامیکرد قافله ایستاد.

عجب سکوتی بر عرصه صحرا سایه افکنده است!

چه طوفانی در راه است که آرامشی این چنین را به مقدمه میطلبد؛

سکون میان دو زلزله؛آرامش قبل طوفان؛

در آن سو خیمه های دشمن است و تاچشم کار میکند اسب وسوار و سپر وخود و زره وشمشیر ...و اینهمه برای یک تن؟!!

پرسید :برادر اینجا چه صحرای هولناکی است که از آن ترس عظیمی بر دلم سایه افکنده؟!

فرمود :بدانید که که در هنگام رفتن به صفین،با پدرم امیرالمومنین ()دارد این سرزمین شدم،پدرم ساعتی خوابید ،من در کنار اونشسته بودم.ناگاه پدر مشوش از خواب پرید وبه شدت گریست..برتدرم سبب آنرا پرسید.فرمود:در خواب دیدم که در این صحرا دریایی از خون بود وحسین من در آن دریا افتاده بود و دست وپا میزد و کسی به فریاد او نمیرسید.سپس پدرم رو به من کرد وفرمود:«ای حسین چگونه خواهی بود هرگاه برتو در این زمین چنین واقعه ای رخ دهد؟» گفتم:صبر میکنم.وبه جز صبر چاره ای ندارم...خواهر مبهوت از این خاطره هول انگیز میبیند .ه امام کاروان را به آرامش دعوت میکند....

ناگهان صدای دل نشین امام کاروان راهمچون رملهای رملستان از جا میکند:«محمل ها را بر زمین گذارید.»

کاروانیان در عرصه کربلا احساس جنب وجوشی کردند.احساس کردند به زودی این سکوت وسکون سنگین را جنبش وفریادهایی محو بر هم خواهد زدو احساسشا دروغ نمیگفت....واقعه نزدیک بود..

امام(ع)بی تاب در دل صحرا قدم میزدو به آسمان نگاه میکرد وبه خود میگفت:«به خدا دروغ نیست،ای همان سرزمینی است که خدا وعده داده است»

به آسمون خیره شدم خدایا اگه زمان رو برداریم من به همون آسمونی نگاه میکنم که ارباب ....وچشمم خورد به پرچم کنار تکیه:ارباب منو دریاب ......

یه دفعه به خودم اومدمو دیدم  سینا به کاپوت ماشیم میزنه دادمیزنه: امیر حسین میخوای لهم کنی؟؟؟دوست خوب من امیر حسین ....من آرزو دارم ..مادرم آرزو داره..منو باش باخودم گفتم:فقط تو دعوام نکردی نگو میخوای منو بکمشی خبر ندارم...وهمه ترکیدیم از خنده....مجتبی گفت:خدا اهلت منه سینا خوب نیست انقد میخندی.وهمه راهی حسینیه شدیم....

                                                                     التماس دعا


[ شنبه 91/8/27 ] [ 11:0 عصر ] [ لاهوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 59118